هدف از دیدن نقاشی چیست؟ برای این سوال جوابهای زیادی وجود دارد. مهم نیست که جواب صحیح را میدانیم یا اصلا جواب صحیحی وجود دارد یا نه، بلکه تنها این مهم است که همیشه جوابی برای این سوال پیش خود داشته باشیم. مثلا در 26 دی ماه من میدانستم چرا دارم به گالری باوان میروم تا نقاشیهای پیام قلیچی را ببینم.
اگر کسی هنوز نمایشگاه را ندیده است احتمالا توضیحاتی را که در ادامه خواهم داد درک نخواهد کرد پس همین جا بگویم که برای کسانی مینویسم که نقاشیها را دیدهاند یا بهتر بگویم برای کسانی مینویسم که نقاشیها را چندبار با دقت دیدهاند.
فیگورهایی با بینیهای دراز یا گوشهای خرگوشی از اولین چیزهایی است که جلب توجه میکند. وقتی پیام توضیح میدهد که رمان آئورا فوئنتس یا کله پاککن لینچ جرقههای اولیهی این مجموعه را در ذهنش زدهاند، گرهای از ذهنم باز میشود. به یاد مرد جهنده[1] میافتم که در قلههای دوقلو[2] بود یا خرگوشها[3] یا شاید دانی دارکو[4]. حتی خرگوشی که پیرزن زندانیاش کرده بود و قرار بود همیشه یادآور آئورای زیبا باشد. به یاد میآورم فضای تاریک رمان که همه چیز را مبهم میکرد مجبورت میکرد از همهی حواس پنج گانهات استفاده کنی حتی مجبور میشدی نرمی و سختی اشیا را مجسم کنی. حال میفهمم چرا نقاشی ها سیاه و سفیدند و یا چرا در نقاشیها با این حجم گوناگون از جنسیت اشیا مواجه میشویم. همان حسهایی که مجبور بودم به کمک واژگانی که میشنیدم در ذهنم بازسازیشان کنم، اکنون با دیدن نقاشیها بازسازی میشوند. صادقانه بگویم نقاشیها خیلی بهتر از عهدهی این بازسازی/انتقال برآمدهاند و صد البته که شنیدن کی بود مانند دیدن.
سرزمین نقش شده بر روی مقوا، فضای اسرارآمیزی است اما اسرارآمیزیاش با وجود شبهه-خرگوشها به آلیس در سرزمین عجایب نمیماند. بازنمایی روایتی است مبهم و دلهرهآور در فضایی سورئال. اگر رویا باشد قطعا کابوس است. اگر صحنهای از فیلم باشد، طلسم شدهی[5] دالی و هیچکاک است و اگر بخواهد واژهای باشد، آن واژه گروتسک است.
ناگفته نماند که فضای مهآلود و دودی سیاه که با ماسکها، کلاهها و چکمهها همراه شده یادآورعکسهای سیاه و سفید باقی مانده از جنگهای جهانی است. سیمها و تلفنها هم آدم را یاد بیسیمهای میدان جنگ میاندازد و زمانی این یادآوری بیشتر تقویت میشود که فیگورهای معلق بین زمین و آسمان را میبینیم؛ انگار سربازانی اند که دارند با چتر فرود میآیند. حتی موجودات بادکنک مانند معلقی که چیزی بین سفره ماهی و عروس دریاییاند هم بی شباهت به چتربازها نیستند یا آن چراغ ایستاده بالای میز. گوشیها و سیمهایشان به همراه نگاه خیرهی چشمهای داخل تابلو به بیننده اینطور القا میکنند که خبرچینی وجود دارد و راز مگویی گفته شده است. کرکرهی راه راه و مرد نظارهگر آدم را یاد جفریِ مخمل آبی میاندازد. آنجا که از رازی خطرناک باخبر میشود و البته فاش کنندگان باید کیفر کار ناشایست خود را ببینند. چشمهای پوشانده شده به همراه چراغ اتاق بازجویی بر وقوع این عقوبت گواهی میدهند.
ارجاع به سینما دراین تابلوها تنها به ساختههای لینچ محدود نمیشود. سوزن درون چشم بونوئل را به ذهن میآورد و فضای واقع شده در آن نیز صحنهی ورود به اتاق آرزوهای استاکر را به تصویر کشیده. البته سیمهای به هم ریخته و فضای مهآلودِ نا مشخصِ نقاشیها هم بی شباهت به منطقه نیست. باید بگویم که تمام این ارجاعها چه به سینما و چه به تاریخ هنر، قدرت خلاقهی نقاش را زیر سوال نمیبرند همانطور که خود فوئنتس میگوید: «آیا کتابی بیپدر، مجلدی یتیم در این دنیا وجود دارد؟ کتابی که زادهی کتابهای دیگر نیست؟ ورقی از کتابی که شاخهای از شجرهی پرشکوه تخیل ادبی آدمی نباشد؟ آیا خلاقیتی بدون سنت هست؟»
تکرار المانهایی از قبیل پله و پرده و پارچههای پُرچینی که شاید روزی پردهای بودهاند و اکنون به کنار افتادهاند در همراهی با کرکره و نردبان و فرمهای آکاردئونی نوعی علاقهی وسواسگونه به پترن راه راه را نشان میدهند. البته ردپای رفتار وسواسگونه را در انعکاس تصاویر چه در آینهی تخت و چه در آینهی محدب نیز میتوان دید. احساس میکنم نقاش همانطور که با خود فکر میکند یادداشت میکند که چه چیزهایی را بکشم که ممکن است بقیه به دلیل پیچیدگی بازنماییشان به سراغشان نروند. اینها را مینویسد تا مهارت خود را به چالش بکشد نه که بخواهد حریف بطلبد بلکه مثل کسی که درس را از قبل بلد است، خیلی وقت است که حوصلهاش از حرفهای تکراری معلم سررفته.
حال که صحبت از پرده شد خوب است تا اشاره کنم که همنشینی پردهها و پارچهها با نخها و نور دایرهای ساطع از پروژکتور و فیگورهایی با لباسهای نه چندان متعارف، همگی در ساختن فضایی تاترگونه –همانطور که بهرنگ صمدزادگان نیز در متن مربوط به نمایشگاه اشاره میکند- مشارکت میکنند. تاتری که شاید اگر پترنهای راه راه، دلقکها، ماسکهای خرگوشی و نور پروژکتوری را در آن در نظر بگیریم، چیزی کم از سیرک نخواهد داشت؛ (اگر قرار بود این نقاشیها رنگی باشند رنگ غالبشان قرمز میبود) محیطی که در تقابل با جدیت فضای دودآلود جنگ است. شاید بهتر باشد بگویم که فضای غالب فضای ویدیو گیمی است. تلفیق امر عجیب با امرعادی. چیزی مابین بازی محض و زندگی واقعی. و احتمالا هدف نقاش به پرسش گرفتن جدیت زندگی، هدف دردهای آن و در حالت بدبینانهترش به سخره گرفتن آنها و برملا کردن ماهیت دروغین وعدهدادهشدهها است. حضور کوکوپلی[6]، نماد باروری، در محیط مسمومی که بهتر است ماسک شیمیایی به چهره داشت، به وضعیت بشر امروز طعنه میزند.
پیداکردن این ارتباطات چه با حدس و گمان و چه با دلیل و برهان همان لذت کشفی است که من به خاطرش به دیدن تابلوهای نقاشی میروم. این نمایشگاه که اولین نمایشگاه انفرادی پیام قلیچی است، با عنوان “لانهی مردی با چشمان تهی” از 26 دی ماه تا 24 بهمن ماه در گالری باوان برگزار میشود.
[1] Jumping man
[2] Twin peaks
[3] Rabbits
[4] Donnie Darko
[5] Spellbound
[6] Kokopelli کوکوپلی خدای باروری نزد بومیان آمریکایی است. پیکره ای است که دارد فلوت می نوازد و شاخک های آنتن مانندی روی سر دارد. به همین دلیل در نمایش ها آن را به شکل مردی با بینی دراز و گوش یا شاخ دراز نشان می دهند